گذشته

چقدر برگشت به گذشته آدمو متحول میکنه وقتی به خودم تو دهه قبل زندگیم فکر میکنم منقلب میشم…وقتی یه موزیکی رو از زمانی که 20 سالم بود ومن تازه کشفش کرده بودم گوش میدم و  اونروز با جزئیاتش یادم میاد که چطور هیجان زده بودم از اینکه چقدر این اهنگ قشنگه و چه خوبه من این اهنگو تو کامپیوترم دارم ؛ فکر میکنم  اونهمه هیجان واسه یه چیز مجازی ای که  برای نسل امروزگوش دادن و داشتنش خیلی راحته چقدر کاذب بود…یا وقتی گروه مورد علاقم “بیتلز” رو تو ماهواره نشون میداد چقدر احساساتی و هیجان زده میشدم و همه رو ساکت میکردم تا من به چیزهایی که واسه اونا اصلا جالب نبود گوش بدم میخوام خود اون زمانم رو استاپ کنم و بهش بگم که اینقدر ذوق زده نشو واقعا اونقدر مهم نیست این چیزا…وقتی که 20 سالم بود چیزهایی برام دغدغه بود که امروز حتی در طول ماهها هم از ذهنم نمیگذره

اینروها کل روزمو پسر 8 ماهم پرمیکنه…یا در حال غذا درست کردن براش هستم…یا غذا دادن بهش…یا خوابوندنش…یا لذت بردن از خنده هاش…و یا اروم کردن و شاد بار اوردنش…حس میکنم وقتی اینکارا رو براش میکنم مغزم بسته میشه چون یکی واقعا به من نیاز داره و من باید براش حضور داشته باشم…وقتی با یه بوسه کوچولو ی من میخنده و سرشار از همون هیجانی میشه که من تو گذشته ازش لذت میبردم مطمئن میشم که واسش کافیم…مطمئنم که پسر منم یه روز همه احساسات گذشته و حال منو تجربه میکنه فقط با دیدگاه متفاوته مردونه…چه خوبه که گاهی فقط گاهی بتونیم برگردیم به دورانی که جوون و پردغدغه بودیم و از یه گوشه ای به خودمون نگاه کنیم که چقدر رها و ازاد مسائل پیچیده و سخت دوران جوونی ! رو با گوش دادن به موسیقی حل میکردیم و وقتی به اینده فکر میکردیم کلی راه و گزینه جلو رومون قرار داشت و همون حس لذت مبهمی رو که امروز از فکر به اون دوران دچارش میشیم به اون جوون خام اموزش بدیم که ازش بیشتر لذت ببره و بفهمه که تا زمانی که کسی بهت نیاز نداره فقط خودتی و خودت ازش لذت ببر و بدون دنیا به گونه ای باورنکردنی به سازت میرقصه و خودشو در اختیارت میذاره