عكس سه نفره

به عكس سه نفرمون نگاه ميكنم و به اهنگي كه تو بهم داديش گوش ميكنم…چقدر زياد دوستت داااارم و چرا اين توي رفتار من مشهود نيست چرا نميبيني كه خيلي دوستت دارم،چرا اينقدر روزمرگي و سختي روزگارمون چشمامونو بسته به روي هم…گاهي شايد چنددقيقه در كل هفت روز هر هفته كه كمي رها ميشيم بتونيم سرسري حسش كنيم اما در بقيه ساعتها انگار دو تا ادم اهني ميشيم زره ميپوشيم و نيزه تو دست ميگيريم و ميريم وسط جنگ , جنگ با زمونه و چشمامون رو ميبنديم به روي همه و هم , فقط ميجنگيم و ميجنگيم…غافل ازينكه ما جنگ نميخوايم ما به صلح احتياج داريم يه صلح و اشتي با دنياي بيرحمي كه هيچ چيز و هيچ كس براش مهم نيست جز خودش و خودش…
چه بايد كرد با جوونه هاي دلمون و با روزمرگي سرد و كسل كننده؟؟؟؟كاش ميشد همونقدر كه همو دوست داريم قدرت داشتيم و سنگ ميشديم نسبت به نيزه هاي بي امان دنيااااا

زن همسایه

هنوز صدایش در گوشم میپیچد…زن همسایه دیشت ساعت 11.5 شب زنگ خانه مان را زد که “ببخشید مزاحمتان شدم و این حرفا ولی برق خانه مان قطع شده ومن تازه از مسافرت امده ام کلید چراغ را که زدم برق کل خانه قطع شد … همسرتان میتوانند…”من پیشدستی کردم و زودتر همسرم را صدا زدم و او نیز به پارکینگ رفت که نگاهی به کنتور بیندازد…همسایه در تاریکی خانه اش بود که گفتم چطور این راه را با این همه برف امدید جاده خطرناک نبود ناگهان چنان صدایش پر بغض شد که فکر کردم حرف بدی زدم گفت که خواهرش زایمان کرده بود و او همراه مادرشان چندروزی انجا بود و مادرش اصرار کرده که دختر بمان ولی او باید برمیگشته…  گفت “وقتی اومدم خونه رو دیدم یهو دلم بدجور گرفت و کلید رو هم زدم یهو برق رفت خیلی سخته خیلی سخته ادم موقعیتش اینطوری باشه”من واقعا نمیدانستم این اشکهایش چرا اینقدر زود درامد ولی میدانستم که تاریکی خانه اش تنها چیزی بود که حس میکرد ابرویش را حفظ میکند جلوی من همسایه ای که تابحال جز سلام علیک گاه به گاه هیچ چیز مشترکی باهم نداشتیم…در همان حین همسرم امد و گفت که اشکال از پایین نیست و از داخل خانه است و رفت وکنتور داخل را زد و خانه اش روشن شد…وقتی در خانه مان را بستیم داستان را به همسرم گفتم و او به من اصرارکرد که بروم و حالش را بپرسم شاید به کمک روحی ام احتیاج داشته باشد ولی من از ایندسته ادمها که سریع خودم را وارد حریم خصوصی دیگران کنم نیستم خصوصا که بدانم طرف قصد صحبت ندارد…میدانم که این خانوم همیشه تنهاست خودش گفته که همسرش در جنوب کار میکند و ماهی یکبار چندروزی به خانه می اید بچه ای هم در کار نیست…ولی حس میکنم که این حرفها تنها پوششی است برای پنهان کردن رابطه اش با یک مرد زندار…یکبار به من گفت که “صدای گریه بچه کوچکتان را که میشنوم دلم کباب میشود گاهی که کار داشتی بیار و پیش من بذار عین بچه های خودم ازش نگهداری میکنم!! “یکبار هم که با شوهرش! دعوا میکرد میگفت” به جان دخترم که چند سال ندیدمش قسم همچین حرفی نزدم”…یکبار هم چنان شاکی و رنگ و رو رفته در خانه مان را زد (چون همسرم مدیر ساختمان است)که زن همسایه بالایی مریض روانی است ساعت 3 شب جاروبرقی میزند و هر چه فحش بود نثار مرد همسایه کرد که به شوهرم نمیگویم شما چقدر سر و صدا میکنید چون شوهرم عصبی است و با شما زد و خورد میکند…”خلاصه این تاریخچه شناختم از این زن است…ولی این اخری که میگویم خیلی اذیتم کرده همان شب که برقش رفت شوهرم گفت که غروب چند روز پیش از خانه شان صداهای عجیبی میامد انگار که شوهرش بیخبر امده بود و به زور او را بلند بلند میبوسیده و زن اصرار میکرده که توروخدا …امروز نمیتوانم…باور کن نمیتونم و مرد دست از کشمکش و بوسه برنمیداشته زن میگفته به خدا شرایطش رو ندارم امروز نمیتوانم و این صداها اینقدر بلند بوده که همسرم در خانه میشنیده…!هنوز که هنوز است انگار این صحنه ها را دیده ام از جلوی چشمم دور نمیشود…در دلم نگران این زن هستم که  در زندگی اش چه جریان دارد که او را اینقدر عصبی و ناآرام کرده ولی یک طرف مغزم میگوید که انسان بالغی است و خودخواسته درگیر این زندگی شده وحتما منافعی در این زندگی هست که او را نگه میدارد  نمیدانم…راستش دوست هم ندارم بیشتر بدانم…میترسم توان مواجه شدن با چیزهایی که در خانه بغلی جریان دارد را نداشته باشم

یک انسان معمولی همچون میلیون ها انسان

گاهی وقتها پر میشوم از همه چیز و همه کس…چنان ک1508515_286754158143349_40276302_nه لبهایم به هم دوخته میشوند و مغزم کاملا بسته …فقط و فقط نگرانی ها و دلواپسی های حل نشده دوره ام میکنند و من که دیگر توان مقابله با انها را ندارم فقط سکوت اختیار میکنم و میگذارم مشکلاتم احاطه ام کنند…در اینگونه موقعیتها معمولا چنان مطیع و حرف گوش کن میشوم که دوروبریها متعجب میشوند …چنان خودم را تخریب شخصیت میکنم که هیچ چیز جلودارم نیست…مثلا همین چندروز پیش همسرم از این میگفت که در بین دوستانش هرکس در چیزی مهارت دارد…منظور مهارت هنری بوده در چیزی غیر از رشته علمی شان…یکی درشناخت نرم افزارهای جدید و گجتها…یکی در کارهای یدی و راه انداختن سریع کارها…یکی در محدوده شناخت فیلم ها و شخصیتها..همسر من در شناخت موسیقیها و اهنگسازها خصوصا در زمینه موسیقی کلاسیک با شنیدن قطعه کوچکی از اهنگ فوق العاده است….ولی من هر چه فکر کردم به نتیجه ای نرسیدم راستش انگار از همه چیز به قدر معمولی سرم میشود…راستش خیلی افسرده شدم …اخر من قرار نبود انسان اینقدر معمولی ای باشم…چرا همه چیز مرا به این سمت هدایت کرد…میخواستم بگم در شناخت چهره افراد حتی اگر یکبار ببینمشان دیدم چیز مسخره ای است…یا در نوشتن احساساتم روی کاغذ باز دیدم کاریست که حتی دختربچه های مدرسه ای هم به راحتی میکنند…و یا مراقبت وسواسانه از کودکم…باز کاریست که همه مادرها میکنند…وقتی دانشجو رشته میکروبیولوژی بودم رویای هنرمند و نویسنده شدن در سر میپروراندم ولی بعد از درس به داروخانه ای رفتم و سالها وقت و انرژی ام را صرف داروها و نسخه ها کردم چنان که گویی داروساز شده ام ولی ایا این مهارت است!!!نه فقط تلف کردن وقت در رشته ای کاملا دور ازمن…و حالا که سی و یک ساله ام با کوله باری از کارهایی که هرکدام را در حد معمولی میدانم به کجا خواهم رفت…چیزی مرا خاص خواهد کرد!؟ دیگر گمان نمیکنم… در سراشیبی زندگی هر چیز تورا تندتر از همیشه به زیر میراند  که تو فرصت نگاه کردن و کشف کردن را نخواهی یافت

گذشته

چقدر برگشت به گذشته آدمو متحول میکنه وقتی به خودم تو دهه قبل زندگیم فکر میکنم منقلب میشم…وقتی یه موزیکی رو از زمانی که 20 سالم بود ومن تازه کشفش کرده بودم گوش میدم و  اونروز با جزئیاتش یادم میاد که چطور هیجان زده بودم از اینکه چقدر این اهنگ قشنگه و چه خوبه من این اهنگو تو کامپیوترم دارم ؛ فکر میکنم  اونهمه هیجان واسه یه چیز مجازی ای که  برای نسل امروزگوش دادن و داشتنش خیلی راحته چقدر کاذب بود…یا وقتی گروه مورد علاقم “بیتلز” رو تو ماهواره نشون میداد چقدر احساساتی و هیجان زده میشدم و همه رو ساکت میکردم تا من به چیزهایی که واسه اونا اصلا جالب نبود گوش بدم میخوام خود اون زمانم رو استاپ کنم و بهش بگم که اینقدر ذوق زده نشو واقعا اونقدر مهم نیست این چیزا…وقتی که 20 سالم بود چیزهایی برام دغدغه بود که امروز حتی در طول ماهها هم از ذهنم نمیگذره

اینروها کل روزمو پسر 8 ماهم پرمیکنه…یا در حال غذا درست کردن براش هستم…یا غذا دادن بهش…یا خوابوندنش…یا لذت بردن از خنده هاش…و یا اروم کردن و شاد بار اوردنش…حس میکنم وقتی اینکارا رو براش میکنم مغزم بسته میشه چون یکی واقعا به من نیاز داره و من باید براش حضور داشته باشم…وقتی با یه بوسه کوچولو ی من میخنده و سرشار از همون هیجانی میشه که من تو گذشته ازش لذت میبردم مطمئن میشم که واسش کافیم…مطمئنم که پسر منم یه روز همه احساسات گذشته و حال منو تجربه میکنه فقط با دیدگاه متفاوته مردونه…چه خوبه که گاهی فقط گاهی بتونیم برگردیم به دورانی که جوون و پردغدغه بودیم و از یه گوشه ای به خودمون نگاه کنیم که چقدر رها و ازاد مسائل پیچیده و سخت دوران جوونی ! رو با گوش دادن به موسیقی حل میکردیم و وقتی به اینده فکر میکردیم کلی راه و گزینه جلو رومون قرار داشت و همون حس لذت مبهمی رو که امروز از فکر به اون دوران دچارش میشیم به اون جوون خام اموزش بدیم که ازش بیشتر لذت ببره و بفهمه که تا زمانی که کسی بهت نیاز نداره فقط خودتی و خودت ازش لذت ببر و بدون دنیا به گونه ای باورنکردنی به سازت میرقصه و خودشو در اختیارت میذاره